عسل مامان و بابا

صبح به خیر جگر گوشه مامان

مامان جونم قند عسلم سلام صبح قشنگ پاییزیت به خیر خوبی عزیزم مامانم جونم دلم واست یه ذره شده الان که دارم این مطالبم برات می نویسم حسابی گریه گرفته نمی دونم چرا یه حس عجیب غریبی دارم عسلم مادر بودن خیلی سخته تورو خدا مواظب خودت باش من همش نگرانتم البته تورو اول به خدا و بعد هم به اهل بیت (س) سپردم من هر روز برای اینکه که توسالم و صالح باشی قران می خونم و زیارت عاشورا مامان جونم  تو رو به خدا سپردم امیدوارم از همین الان که خیلی کوچولویی و تو دل مامانی تا زمانی که واسه خودت یه خانم و یا یه آقای بزرگ بشی  زیر سایه خدا باشی و همیشه خداوند پشت و پناهت باشه مادر جون   ...
7 آبان 1390

هفته یازدهم

مامان جون تو الانه 11 هفته هستی یعنی تازه شدی به اندازه یه انجیر قربونت برم تو دیگه کاملاً بدنت شکل گرفته حدود 3.8 سانتي متر طول و حدود هشت گرم وزن داری جیگرم .مامان جون فدات شه تو خیلی خوبی اصلاً مامانو اذیت نمی کنی اخه بعضی دوستام که مثل من منتظر نی نی هاشون حالشون خیلی بد می شه و همش از این وضعیتشون ناراحتن ولی من خیلی راضیم تو خیلی خوبی و هوای مامانو حسابی داری خدا رو شکر می کنم که نی نی که به من داده اینقده ناز و خوبه و از همین الان که خیلی کوچوله و تو دل مامانشه هوای مامانشه داره قربونت دل مهربونت برم جیگرررررررررررررررررم دوست دارم عاشقتم تو خیلی  پاکی خدا دوست داره برا مامان دعا کن همیشه حالش خوب باشه تا بتونه خوب...
30 مهر 1390

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان مامان جون  27 روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود من و بابا و ایمانت هردو مون روزه بودیم حسابی تشنه و بی حال و ....( آخه ماه رمضون امسال تو اوج گرما و شرجی بود ) از شرکت رسیده بودیم خونه ، بابا ایمان رفت که بخوابه  منم رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن افطار ، در یخچال رو که باز کردم چشمم افتاد به یه دونه بی بی  چک با خودم گفتم بزار امتحان کنم وای نی نی عزیزم بی بی چک زدن همانا و دو خطه شدن یعنی جواب مثبت شدن همانا باورم نمی شد یه حس عجیبی داشتم رفت سراغ بابایی بنده خدا خواب بود با صدای خنده همراه با گریه من بابا ایمان از خواب بیدار شد ...
30 مهر 1390