بدون عنوان
سلام عزیز دل مامان
مامان جون 27 روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود من و بابا و ایمانت هردو مون روزه بودیم حسابی تشنه و بی حال و ....( آخه ماه رمضون امسال تو اوج گرما و شرجی بود ) از شرکت رسیده بودیم خونه ، بابا ایمان رفت که بخوابه منم رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن افطار ، در یخچال رو که باز کردم چشمم افتاد به یه دونه بی بی چک با خودم گفتم بزار امتحان کنم وای نی نی عزیزم بی بی چک زدن همانا و دو خطه شدن یعنی جواب مثبت شدن همانا باورم نمی شد یه حس عجیبی داشتم رفت سراغ بابایی بنده خدا خواب بود با صدای خنده همراه با گریه من بابا ایمان از خواب بیدار شد زبونم بنده اومده بود بی بی چک نشونش دادم باورش نمی شد گفت بزار بریم آزمایش مطمئن بشیم آخه از وقتی که من و بابا تصمیم گرفتیم که تو بیای تو زندگیمون زیاد نگذشته بود فکر نمیکردم تو به این زودی بیای تو دل مامانی.فرداش یعنی 6/6/90 رفتم آزمایش خون دادم که جوابش مثبت بود .عزیز دل مامان خوش اومدی و مرسی که مارو زیاد منتظر نذاشتی.